عشق خاطره‌یی‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،

عشق
خاطره‌یی‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفته‌اند:

در این سویِ بستر
مردی و
زنی
در آن‌سوی.

   ادامه مطلب ...

من اما هراسانم

پنجه‌ی سردِ باد در اندیشه‌ی گزندی نیست
من اما هراسانم:
گویی بانوی سیه‌جامه

فاجعه را
پیشاپیش
بر بامِ خانه می‌گرید.

  

ادامه مطلب ...

سفرِ دشوارِ آسمان

آنگاه بانویِ پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانه‌ی پُرنیلوفر،
که به آسمانِ بارانی می‌اندیشید

   ادامه مطلب ...

زیباتر شبی برای دوست‌داشتن.

شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.

 

آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد.

   ادامه مطلب ...

مرا عظیم‌تر از این آرزویی نمانده است

مرا عظیم‌تر از این آرزویی نمانده است
که به جُستجوی فریادی گم‌شده برخیزم.

   ادامه مطلب ...

فریادی و دیگر هیچ.

فریادی و دیگر هیچ.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سرِ یأس بتواند نهاد.

   ادامه مطلب ...

جز عشقی جنون‌آسا

جز عشقی جنون‌آسا
هر چیزِ این جهانِ شما جنون‌آساست ــ

 

جز عشقِ
به زنی
که من دوست می‌دارم.

   ادامه مطلب ...

ارابه‌هایی از آن سوی زمان آمده‌اند بی‌آن‌که امیدی با خود آورده باشند.

ارابه‌هایی از آن سوی جهان آمده است.
بی‌غوغای آهن‌ها
که گوش‌های زمانِ ما را انباشته است.

 

ارابه‌هایی از آن سوی زمان آمده‌است.

   ادامه مطلب ...

من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم

همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه‌ی شب ــ می‌خورَد اندوه

 

شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.

 

کاج‌های پیر تاریکند و در اندیشه‌ی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.

  

ادامه مطلب ...

آه ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم

من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:

 

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

   ادامه مطلب ...

خون را به سنگفرش ببینید!…

«ــ آهای!
از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!…
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین‌گونه می‌تپد دلِ خورشید
در قطره‌های آن…»

دلتنگیِ خاموشِ غروب

می‌چکد سمفونیِ شب
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.

  

ادامه مطلب ...

من همان مرغم که وای آوازِ او سوزِ مأیوسان همه از سازِ او

 مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.

   ادامه مطلب ...

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ همه آلودگی‌ست این ایام.

برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

 

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگی‌ست این ایام.

  

ادامه مطلب ...

آیینه‌یی بجوی

رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:
«ــ ای خدا!
«یارم شود به صورت، آیینه‌یی که من
«رخساره‌ی رفیقان بشناسم اندر او!»

  

ادامه مطلب ...

زنی شب تا سحر گریید خاموش

زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.

  

ادامه مطلب ...

مثلِ این است که از اولِ شب غمِ فردا پسِ دَر منتظر است

مثلِ این است، در این خانه‌ی تار،
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.

 

مثلِ این است که می‌جنبد یأس
بر سکونی که در این ویران‌جاست
مثلِ این است که می‌خواند مرگ
در سکوتی که به غم‌خانه مراست.

  

ادامه مطلب ...

خواب چون درفکند از پایم

خواب چون درفکند از پایم
خسته می‌خوابم از آغازِ غروب
لیک آن هرزه علف‌ها که به دست
ریشه‌کن می‌کنم از مزرعه، روز،
می‌کَنَم‌ْشان شب در خواب، هنوز…

عاشق اعتراف را چنان به فریاد آمد

انکارِ عشق را
                چنین که به سرسختی پا سفت کرده‌ای
دشنه‌یی مگر
                به آستین‌اندر
                               نهان کرده باشی. ــ

  ادامه مطلب ...

آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.

نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک می‌شکند
رخساره‌یی که توفان‌اش
                             مسخ نیارست کرد.

     ادامه مطلب ...

کلامِ کوچکِ دوستی‌

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می‌گستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش
از عشق
         خداست

و پیشِ عصیانش
بالای جهنم
             پست است.

   ادامه مطلب ...

از بهار حظِّ تماشایی نچشیدیم

مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
     سخت
            نامنتظر.

   ادامه مطلب ...

آی عشق آی عشق

همه
    لرزشِ دست و دلم
                           از آن بود
که عشق
           پناهی گردد،

پروازی نه
گریزگاهی گردد.

   ادامه مطلب ...

کلامِ آخرین را بر زبان جاری کردم

من کلامِ آخرین را
                    بر زبان جاری کردم
همچون خونِ بی‌منطقِ قربانی
                                   بر مذبح

  ادامه مطلب ...

رویینه‌تنی که رازِ مرگش اندوهِ عشق و غمِ تنهایی بود.

در آوارِ خونینِ گرگ‌ومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شایسته‌ی زیباترینِ زنان

  ادامه مطلب ...

چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی

پسِ پُشتِ مردمکانت

فریادِ کدام زندانی‌ست
                          که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
                     گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ

 

ادامه مطلب ...

چشم‌انتظارِ کدام سپیده‌دمی

کلیدِ بزرگِ نقره
در آبگیرِ سرد
              شکسته‌ست.

دروازه‌ی تاریک
بسته‌ست.

  

ادامه مطلب ...