شعارِ ناپلئونِ کبیر

شعارِ ناپلئونِ کبیر
در جنگ‌های بزرگِ میهنی

 

برادرزنانِ افتخاری!
آینده از آنِ هم‌شیرگانِ شماست!

و فریادِ سرگردانِ تو دیگر به سوی تو بازنخواهد گشت…

نیمروز…
نیمروز…

 

بی‌آن‌که آفتاب را در نصف‌النهارِ خوف‌انگیزش بازببینیم،
در پسِ ابرهای کج، نقاب‌های گول و پرده‌های هزاران‌ریشگیِ باران آیا
زمان از نیم‌وزِ موعود گذشته است
و شبِ جاودانه دیگر، چندان دور نیست؟
و ستارگان، در انتظارِ فرمانِ آخرین به سردی می‌گرایند
تا شبِ جاودانه را غروری به کمال بخشایند؟

  

ادامه مطلب ...

آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم

چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی می‌روم.

 

گهواره‌های خستگی
از کشاکشِ رفت‌وآمدها
بازایستاده‌اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند.

   ادامه مطلب ...

سرکش و سرسبز و پیچنده

سرکش و سرسبز و پیچنده
گیاهی
دیوارِ کهنه‌ی باغ را فروپوشیده است.

  

ادامه مطلب ...

دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش

دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش
دروازه‌ی کوتاهِ خانه‌ی ما را
نکوفته است.

   ادامه مطلب ...

درازای زمان را با پاره‌ی زنجیرِ خویش می‌سنجم

از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که به‌ظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبک‌خیز و دَم‌دَمی
و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست

نه له‌لهِ تشنه‌کامیِ صحرا
نه درخت و نه پرده‌ی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راهِ گریز بربسته است.

  ادامه مطلب ...

ما مُهره نیستیم!

دهلیزی لاینقطع
در میانِ دو دیوار،
و خلوتی
که به‌سنگینی

چون پیری عصاکش
از دهلیزِ سکوت
می‌گذرد.
و آنگاه
آفتاب
و سایه‌یی منکسر،
نگران و
منکسر.

   ادامه مطلب ...

دیوارها زندان را محدودتر نمی‌کند.

بر خاکِ جدی ایستادم
و خاک، به‌سانِ یقینی
استوار بود.

به ستاره شک کردم
و ستاره در اشکِ شکِ من درخشید.

   ادامه مطلب ...

و سخنانِ همیشه را در دو گوشِ بی‌رغبتِ خویش مکرر خواهم کرد.

من
باد و
مادرِ هوا خواهم شد

و گردشِ زمین را
به‌سانِ جنبشِ مولی
در گندابِ تنم احساس
خواهم کرد.

   ادامه مطلب ...

درخت، در معبرِ بادِ جدی عشوه می‌فروشد…

بُن‌بستِ سربه‌زیر
تا ابدیت گسترده است
دیوارِ سنگ
از دسترسِ لمس به دور است.

در میدانی که در آن
خوانچه و تابوت
بی‌معارض می‌گذرد
لبخنده و اشک را
مجالِ تأملی نیست.

   ادامه مطلب ...

شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود

نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.

شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود
و بادِ سخن‌چین
با برگ‌ها رازی چنان نگفت
که بشاید.

   ادامه مطلب ...

کنارِ من چسبیده به من در عظیم‌تر فاصله‌یی از من

کنارِ من چسبیده به من در عظیم‌تر فاصله‌یی از من
سینه‌اش
به آرامی

از حباب‌های هوا
پُر و خالی
می‌شود.
چشم‌هایش که دوست می‌دارم ــ
زیرِ پلکانِ فروکشیده
نهفته است.

   ادامه مطلب ...

عشق خاطره‌یی‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،

عشق
خاطره‌یی‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفته‌اند:

در این سویِ بستر
مردی و
زنی
در آن‌سوی.

   ادامه مطلب ...

من اما هراسانم

پنجه‌ی سردِ باد در اندیشه‌ی گزندی نیست
من اما هراسانم:
گویی بانوی سیه‌جامه

فاجعه را
پیشاپیش
بر بامِ خانه می‌گرید.

  

ادامه مطلب ...

سفرِ دشوارِ آسمان

آنگاه بانویِ پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانه‌ی پُرنیلوفر،
که به آسمانِ بارانی می‌اندیشید

   ادامه مطلب ...

زیباتر شبی برای دوست‌داشتن.

شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.

 

آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد.

   ادامه مطلب ...

مرا عظیم‌تر از این آرزویی نمانده است

مرا عظیم‌تر از این آرزویی نمانده است
که به جُستجوی فریادی گم‌شده برخیزم.

   ادامه مطلب ...

فریادی و دیگر هیچ.

فریادی و دیگر هیچ.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سرِ یأس بتواند نهاد.

   ادامه مطلب ...

جز عشقی جنون‌آسا

جز عشقی جنون‌آسا
هر چیزِ این جهانِ شما جنون‌آساست ــ

 

جز عشقِ
به زنی
که من دوست می‌دارم.

   ادامه مطلب ...

ارابه‌هایی از آن سوی زمان آمده‌اند بی‌آن‌که امیدی با خود آورده باشند.

ارابه‌هایی از آن سوی جهان آمده است.
بی‌غوغای آهن‌ها
که گوش‌های زمانِ ما را انباشته است.

 

ارابه‌هایی از آن سوی زمان آمده‌است.

   ادامه مطلب ...

من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم

همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه‌ی شب ــ می‌خورَد اندوه

 

شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.

 

کاج‌های پیر تاریکند و در اندیشه‌ی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.

  

ادامه مطلب ...

آه ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم

من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:

 

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

   ادامه مطلب ...

خون را به سنگفرش ببینید!…

«ــ آهای!
از پُشتِ شیشه‌ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!…
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین‌گونه می‌تپد دلِ خورشید
در قطره‌های آن…»

دلتنگیِ خاموشِ غروب

می‌چکد سمفونیِ شب
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.

  

ادامه مطلب ...

من همان مرغم که وای آوازِ او سوزِ مأیوسان همه از سازِ او

 مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.

   ادامه مطلب ...

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ همه آلودگی‌ست این ایام.

برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

 

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگی‌ست این ایام.

  

ادامه مطلب ...

آیینه‌یی بجوی

رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:
«ــ ای خدا!
«یارم شود به صورت، آیینه‌یی که من
«رخساره‌ی رفیقان بشناسم اندر او!»

  

ادامه مطلب ...

زنی شب تا سحر گریید خاموش

زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.

  

ادامه مطلب ...