ولرم و
کاهلانه
آبدانههای چرکیِ بارانِ تابستانی
بر برگهای بیعشوهی خطمی
به ساعتِ پنجِ صبح.
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه میزنند.
آنکه میگوید دوستت میدارم
خنیاگرِ غمگینیست
که آوازش را از دست داده است.
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
نه
تو را برنتراشیدهام از حسرتهای خویش:
پارینهتر از سنگ
تُردتر از ساقهی تازهروی یکی علف.
من تمامی مُردگان بودم:
مُردهی پرندگانی که میخوانند
و خاموشند،
مُردهی زیباترینِ جانوران
بر خاک و در آب،
مُردهی آدمیان
از بد و خوب.
به تو دست میسایم و جهان را درمییابم،
به تو میاندیشم
و زمان را لمس میکنم
معلق و بیانتها
عُریان.
بیتوتهی کوتاهیست جهان
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمیآید
و روز
شرمساری جبرانناپذیریست.
ــ تو کجایی؟
در گسترهی بیمرزِ این جهان
تو کجایی؟
ــ در دورترین جای جهان ایستادهام من:
کنارِ تو.
جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است.
کهایم و کجاییم
چه میگوییم و در چه کاریم؟
تلخ
چون قرابهی زهری
خورشید از خراشِ خونینِ گلو میگذرد.
چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را
من ــ
اگر این آفتاب
هم آن مشعلِ کال است
بیشبنم و بیشفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.
جایی پنهان در این شبِ قیرین
اِستاده به جا، مترسکی باید؛
نهش چشم، ولی چنان که میبیند
نهش گوش، ولی چنان که میپاید.
در شهرِ بیخیابان میبالند
در شبکهی مورگی پسکوچه و بُنبست،
آغشتهی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم
قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،
بچههای اعماق
بچههای اعماق